غلامعلي نسايي
شهيد: مصطفي عربي نوده
سمت: بسيجي
رسته: امدادگر
«مصطفي» را به هنرستان بردم که ثبتنام کنم. آنجا مرکزي بود، مثل يک دارالتدريس؛ شبانه روزي. به مديرش گفتم: آقاي مدير! مصطفي بايد هفتهاي يکبار به خانه بيايد؛ چون بهم خيلي وابستگي دارد.
مدير گفت: مادر مصطفي! ما نميتوانم اين کار را بکنيم؛ مصطفي بايد عادت کند. بايد ياد بگيرد، بزرگ که شد، مرد که شد، تنهايي و سختي و مشقت، او را از پا در نياورد.
گفتم: آقاي مدير! يکي از دوستان مصطفي به من گفت که مصطفي شبها يواشکي گريه ميکند. گريهاش براي اين است که دلش برايم تنگ ميشود.
اما نميدانم چرا حالا ديگر دلش برايم تنگ نميشود، يادم نميکند، به خوابم نميآيد. هميشه موقع خوابيدن، سرش را روي زانويم ميگذاشت و من موهايش را دست ميکشيدم، تا آرام ميگرفت.
صبح بود که در زدند. رفتم در را که باز کنم، به دلم افتاد که از طرف مصطفي هستند. در را که باز کردم، پاهايم لرزيد. گفتند: مصطفي زخمي شده.
دو نفر با لباس سبز سپاه بودند، سوارم کردند. گفتم: اگر مصطفي شهيد شده، بگوييد، من طاقتش را دارم.
ولي انکار کردند. ماشين که به طرف امامزاده عبدالله پيچيد، يک مرتبه دلم براي مصطفي تنگ شد. دلم هوري ريخت، ته دلم خالي شد. ياد زينب(س) کربلا افتادم. وقتي به امامزاده رسيديم، وارد مزار شهدا شديم. پشت سر آمبولانس، ديدم دو تا خواهرش، از حال رفتهاند؛ اما من طاقت داشتم.
داخل يک پلاستيک پيچيده بودنش. گفتم: برويد کنار!
چادرم را انداختم، گفتم: من خودم پسرم را ميشويم، طاقتش را هم دارم. مگر زينب طاقت نداشت؟ من مگر زينب نيستم؟ من هم زينب هستم، خودم پسرم را ميشويم. برويد کنار!
همه رفتند و من ايستادم، اما بدنم ميلرزيد. گفتم: هيچکسي حق ندارد به پسرم دست بزند.
دستهايم را بالا بردم و گفتم: خدايا! همانطور که به حضرت زينب(س) قدرت دادي، به من هم قدرت بده.
وقتي پلاستيک را کنار زدم، ديدم مصطفي سر ندارد، دست در بدن ندارد، پاهايش نيست. ديگر چيزي نفهميدم.
--------------
ماهنامه امتداد
شماره 65، مهر 1390
صفحات (37-37)